سوپ جوجه برای روح

جشن تولد، داستانی از کتاب سوپ جوجه برای روح نوشته جک کنفیلد

در این قسمت یک داستان کوتاه از کتاب سوپ جوجه برای روح برای شما آوریدم. امیدواریم لذت ببرید.

جان ایوانز (John Evans)، یک روز صبح وارد زندگی من شد. او لباس های ارزان قیمت گشاد و کفش های پاره پاره پوشیده بود. ظاهر جان ایوانز بسیار ژنده و ژولیده بود.

والدین جان از آن دسته کارگران سیاه پوست مهاجری بودند که اخیرا به شهر کوچک کارولینای شمالی وارد شده بودند تا به کار سیب چینی بپردازند. این کارگران، فقیرترین کارگران عالم بودند و درآمد کمشان، فقط کفاف غذا و خوراک بخور و نمیرشان را می داد.

( در نشر صوتی نازنین آذرسا کتاب صوتی سوپ جوجه برای روح به همراه داستان های کوتاه شنیدنی زیادی موجود است که میتوانید بشنوید و لذت ببرید.)

آن روز صبح، وقتی جان ایوانز وارد کلاس ما شد و دم در ایستاد، وضعیت اسف باری داشت. خانم پارمله در حال نوشتن نام و نام خانوادگی جان در دفتر حضور و غیاب بود. جان از فرط دستپاچگی، در جای خود این پا و آن پا می کرد. ما شاگردان دقیقا نمی دانستیم که در مقابل این تازه وارد چه کار کنیم؛ اما پچ پچ های تحقیرآمیز شاگردان از تک تک ردیفهای کلاس به گوش می رسید.

پسری که در ردیف پشتی من نشسته بود، من من کنان گفت: «اون کیه؟»

دختری هم پوزخندزنان گفت: وای یکی پنجره رو باز کنه!

داتسان کوتاه تولد

ادامه داستان از کتاب سوپ جوجه برای روح

خانم پارمله از پشت عینکش نگاهی به ما انداخت. پچ پچ دانش آموزان متوقف شد و او مجددا مشغول کارش شد.

خانم پارمله که تلاش می کرد خود را علاقه مند و مشتاق به موضوع نشان دهد، اعلام کرد: «بچه ها، این آقا جان ایوانز است.»

جان نگاهی به اطراف انداخت و لبخند زد. به این امید که کسی به لبخندش پاسخ خواهد داد. کسی به لبخندش پاسخی نداد. اما او، همینطور با لبخند به بچه ها نگاه می کرد.

من به این امید که خانم پارمله متوجه صندلی خالی کنار من نخواهد شد، نفسم را توی سینه حبس کردم. در کمال بدشانسی، او متوجه صندلی خالی کنار من شد و آن را به او نشان داد. جان هنگام جا گرفتن در صندلی نگاهی به من انداخت، اما من صورتم را به طرف دیگر برگرداندم تا تصور نکند که من او را به عنوان دوست جدید پذیرفته ام.

اواخر همان هفته مشخص شد که جان در پایین ترین رده اجتماعی مدرسه قرار دارد. یک روز عصر هنگام صرف شام به مادرم گفتم: «تقصیر خودشه مادر! او حتی شمردن هم بلد نیست.»

مادرم از حرفهایی که شبها درباره جان برایش تعریف میکردم، او را خوب می شناخت. او همیشه صبورانه به حرفهای من گوش می داد و جز یک «هوم» یا «می فهمم» حرفی به زبان نمی آورد.

روزی جان سینی ناهار به دست و در حالی که لبخندی در چهره اش مشخص بود، روبروی من ظاهر شد و گفت: «می تونم کنار شما بنشینم؟» دور و برم را نگاه کردم که ببینم چه کسانی در حال تماشای ما هستند و بعد با صدای ضعیفی پاسخ دادم: «اشکالی ندارد!»

داستان کوتاه تولد

غذا خوردن او را تماشا می کردم و به حرفهای بی سر و تهش گوش می دادم که ناگهان با خودم فکر کردم که حرفها و ریشخندهایی که دیگران درباره جان اظهار می کنند، پایه و اساس درستی نداشته باشند. واقعیت این است که حضور او در کنار انسان، نه تنها دلپذیر نیست؛ بلکه او خوشرو و فعال ترین پسری بود که من می شناختم.

بعد از ناهار، همه شاگردان به سمت زمین بازی دویدند و مشغول تاب سواری و شن بازی شدند و از میله ها بالا رفتند. پس از آن که پشت سر خانم پارمله به ردیف ایستادیم تا به طرف کلاس درس راه بیفتیم، تصمیم گرفتم دیگر نگذارم جان بی دوست بماند.

یک شب قبل از خواب، از مادرم پرسیدم: «به نظر شما چرا بچه ها با جان رفتار خیلی بدی دارند؟» مادر ناراحت شد و پاسخ داد: «نمی دانم. شاید غیر از این کار دیگری بلد نیستند.»

داستان تولد از سوپ جوجه برای روح

«مادر، فردا روز تولدش است و کسی چیزی برایش نمیاره، هیچی، حتی کیک، باور کن! اصلا کسی تحویلش نمیگیره!»

من و مادرم هر دو می دانستیم که مادر هر دانش آموز در روز تولد فرزندش برای همه کلاس، کیک و هدیه جشن تولد می برد. مادر من علیرغم مسافرتهای زیادی که در طی سال انجام می داد، این کار را در روز تولد من و خواهرم فراموش نمی کرد؛ اما مادر جان که از کله سحر تا بوق سگ در باغهای میوه سرگرم کار بود نمی توانست برای پسرش چنین کاری را کند. مطمئن بودم که روز تولدش بدون اعتنا و توجه کسی سپری خواهد شد.

مادرم صورتم را بوسید و گفت: «نگران نباش! همه چیز روبراه خواهد شد و حالا بگیر بخواب، شب به خیر!»

صبح روز بعد، سر صبحانه اعلام کردم که حالم خوب نیست و مایلم در خانه بمانم.

مادرم پرسید: «ببینم آیا این خوش نبودن حال تو، ربطی به روز تولد جان ندارد؟» پاسخ این سوال مادرم از رنگ قرمز گونه های من مشخص بود! مادرم با مهربانی ادامه داد: «اگر تنها دوست تو در روز تولدت در مدرسه حضور پیدا نکنه، چه حالی بهت دست میده؟»

لحظه ای روی این حرف مادرم فکر کردم، او را بوسیدم و به سمت مدرسه راه افتادم.

وقتی به مدرسه رسیدم، اولین کاری که کردم این بود که به جان، تولدش را تبریک گفتم. لبخند خجولانه جان حاکی از این بود که از یادآوری روز تولدش، خوشحال شده است. من هم از خوشحالی او خوشحال شدم و پیش خودم گفتم که شاید امروز، روز خوبی داشته باشیم.

ساعتی از ظهر گذشته بود که تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که روزهای تولد آدمها، روزهای چندان بزرگ و مهمی نیستند! اما وقتی سرکلاس بودیم و خانم پارمله در حال نوشتن معادلات جبری روی تخته سیاه بود، ناگهان صدایی آشنا از راهرو به گوشم رسید که آهنگ «تولدت مبارک» را می خواند.

لحظاتی بعد، مادرم در آستانه در پیدا شد. او کیک بزرگی در دست داشت که شمعهای روی آن، همگی روشن بودند و هدیه ای در دستش داشت که به طرز زیبایی کادو شده بود و در بالاترین نقطه آن، گره بزرگ پاپیونی شکل و قرمز رنگ به چشم می خورد.

کتاب سوپ جوجه برای روح

 

صدای زیر خانم پارمله، با صدای مادرم قاطی شده بود که نگاه های خیره همه همکلاسیها به سمت من برگشت. جان، شگفت زده شده بود و نمی دانست چه کار باید بکند. مادرم کیک و هدیه را روی میز جان گذاشت و گفت: «تولدت مبارک پسرم!»

دوستم با گرداندن سینی کیک از میزی به میز دیگر، سخاوتمندانه همه کلاس را در خوردن کیک سهیم کرد. لحظه ای نگاه من و مادرم با هم تلاقی کرد. او لبخندی تحویلم داد و چشمک زد. وقتی در حال گاز زدن به رویه خامه ای کیک بودم، مادرم از کلاس رفت.

حالا که به گذشته فکر می کنم، به سختی می توانم اسم بچه هایی را که در آن جشن تولد شرکت داشتند را به یاد بیاورم! جان ایوانز کمی بعد از این ماجرا به محل دیگری رفت و من هرگز دوباره او را ندیدم؛ اما هر زمان که آهنگ «تولدت مبارک» را می شنوم، روزی را به خاطر می آورم که برایم بسیار زیبا و به یاد ماندنی شد. تولدت مبارک، خاطرات زیبایی را برایم تداعی می کند: لحن صدای مهربان مادرم، درخشش چشمهای دوستم و طعم و مزه شیرین ترین کیک دنیا…

آنچه خواندید، بخشی از کتاب «سوپ جوجه برای روح» بود که سرشار از داستانهای زیبا و الهام بخش است. شما می توانید نسخه صوتی کتاب سوپ جوجه برای روح را از قسمت فروشگاه ما دریافت کنید.

آخرین محصولات
گویندگی و فن بیان
فهرست